پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

واکسن شش ماهگی

فردای روزی که شش ماهم کامل شد، بابا و مامان منو سوار ماشین کردند و بردند مرکز بهداشت که واکسن بزنم. در اتاق واکسن مرکز بهداشت به دلیل حفظ بهداشت، مامانم دو تا زیرانداز یک بار مصرف رو تخت انداخت و منو رو اونها خوابوند، بعد یه خانوم روپوش سفیدی اومد و یه قطره به من داد بخورم، که من از همون لحظه قطره خوردن شروع به گریه کردم. بعد مامان یه پامو گرفت و اون خانوم به پای من آمپول زد که دیگه گریه ام فوران کرد. مامان به من برای آروم شدن، پستونک داد و فورا منو گذاشت تو کرییر و برد بیرون مرکز بهداشت که من دیگه آروم شدم و گریه ام تموم شد. بابا هم در این میون رفت و چند تا قطره مولتی ویتامین و قطره آهن از مرکز بهداشت برام گرفت. کلن هم اون روز مامان هر چهار ...
22 خرداد 1399

رویش اولین دندان های من

درست روزی که من شش ماهم کامل می شد، یعنی بیستم خرداد ماه ۹۹ بود که مامانم فهمید من دارم دو تا مروارید خوشگل در لثه های پایینم درمی یارم. اونم چون انگشت مامانو یهو گاز گرفتم و مامان دردش گرفت و متوجه تیزی داخل دهن من شد و وقتی با دقت، دهن منو نگاه و بررسی کرد، دید بله، من دارم دندون در می یارم و کلی ذوق کرد. حالا ایشالله یه جشن دندونی و آش دندونی در پیش رو داریم که مامان انداخته یک ماه بعد که با تولد بابا بگیره و چند تا مراسم جشن دندونی و ماهگرد و تولد بابارو یکی کنه و دندونای منم تا اون بیشتر رشد کنند و مشخصتر بشن. اینم عکس رویش اولین دندون های من: ...
22 خرداد 1399

ششمین ماهگرد من

شش ماه از عمر من کوچولو به سرعت برق و باد گذشت و من شش ماهه شدم. دیگه یه نیم سالی عمر کردم و دارم دنیادیده میشم. مامانم این بار با توپ های رنگی که بابا برام خریده بود، یه عدد شش خوشگل واسم ساخت و ازم در کنار این عدد شش، عکس انداخت. بعدش هم یه هندونه قرمز خوشگل رو جای کیک با شمع عدد شش روی میز گذاشتند و این روز رو برام جشن گرفتند. بعد از این ماهگرد شش، من دیگه بزرگتر شدم و غداهای کمکی باید بخورم و مهارت هام به سرعت رشد خواهند کرد. اینم منم در میز جشن ششمین ماهگردم در بیستم خرداد ماه نود و نه: و اینم عکس ماهگرد ششمم: ...
22 خرداد 1399

اولین غذای کمکی

به من اولین غذای کمکی رو تو اواخر ماه شش (یعنی حدودا ۵.۵ ماهگی) دادند که لعاب برنج بود. منم با کیف خوردم و خیلی خوشم اومد. وقتی شش ماهم کامل شه، غداهای دیگه ای هم مثل فرنی، سرلاک و سوپ هم می یاد تو فهرست غذاهام. تا کی بشه که منم بزرگ شم و بشم قاطی کباب خورها. مامانم یک سرویس قابلمه کوچولوی خوشگل داره که برای پختن غذاهای منه‌. مثل عکس زیر که داره برام لعاب برنج می پزه. تو عکس زیر هم منم که دارم با کیف، اولین غذای کمکیم که لعاب برنج بود رو می خورم. ...
22 خرداد 1399

اولین اصلاح موی زندگیم

هفده خرداد ۹۹ بود و من تقریبا داشتم شش ماهه می شدم که یهو مامان و مامان بزرگ تصمیم گرفتند منو کچل کنند و موهامو از ته بزنند که شاید موهام بعدا ضخیمتر و یکنواخت تر رشد کنه. بنابراین، یه روز عصر این دو نفر منو بردند حموم و ماشین مو زنی رو روشن کردند و افتادند به کله من که موهامو بزنند. منم همیشه این میون، گریه می کردم، چون ترسیده بودم. بعدش که همه موهامو زدند، یه دوشی با آب منو گرفتند و بردند بیرون حموم و لباسامو تنم کردند. منم بعد این که یه شیری خوردم و تو بغل مامان، به آرامش رسیدم، یه خواب طولانی رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم، دیگه همه چی یادم رفته بود و خوشحال و خندون بودم. مامان و بقیه هم از دیدن قیافه کله کچل من کلی خندیدند و گفتند فندقی ، ...
19 خرداد 1399

اسباب بازی های سوار شدنی من

بعد از این که ماه پنجم من تموم شد و وارد ماه شش شدم، دیگه می تونم کمی با کمک و تکیه گاه داشتن بشینم. برای همین یه سری اسباب بازی برای من بابا و مامان خریدند که سوارشون شم، البته کوتاه و با کمک و نظارت بابا مامان. مثل روروئک، ماشین، راکر خرسی،فیل بالشی و تاب. که مخصوصا عاشق تابم هستم. اینم عکس های من با چیزایی که سوارشون شدم: و اینم عکس من در تاب دوست داشتنیم: ...
18 خرداد 1399

تیپ من تو فصل گرما

من چون اواخر آذر دنیا اومدم و شروع فصل سرماها بود، همیشه لباس آستین بلند و شلوار بلند و جوراب و حتی کلاه می پوشوندنم. ولی وقتی خرداد شد و هواها گرم، مامانی دید که دیگه نیاز نیست لباس های گرم تن من کنه و به من آستین کوتاه و شلوارک و اینها پوشوند که خیلی بهم این تیپ جدیدم با لباسهای تابستونی می یاد. یه کلاه خوشگل تابستونی هم برام خریدند که دیگه حسابی تیپم با این کلاه، آخرشه. اینم عکس من در ۵.۵ ماهگی با تیپ لباس های تابستونی بهاری: ...
18 خرداد 1399

مهارت های من در ماه ششم عمرم

تو ماه شش، هر چی دستم می گرفتم، سریع می بردم دهنم که ببینم خوردنی هست یانه. مثل عکس زیر که دارم اسباب بازی مارم رو می خورم: در این سن، خیلی هم راحت می غلتم و چرخ می زنم و یهو مامان می دید که منو صاف تو تخت گذاشته ولی من نود درجه چرخیدم. برای همین مامان، بالش ها رو کنارم می گذاره که یهو نیفتم. مثل عکس های زیر: راستی دیگه الان خیلی راحت، وقتی برعکسم می کنم، سر و گردنمو بالا می گیرم: خیلی هم علاقه دارم، پاهامو ببرم بالا و این کار از افتخاراتمه. یک روز صبح هم که مامان داشت پوشک منو عوض می کرد، پامو بردم بالا و  یهو در یک حالت ، انگشت پامو کردم تو دهنم و  مامانم خیلی واسش جالب بود، مثل عکس زیر: از پایان ماه چهارم هم کلمه ای...
18 خرداد 1399

اولین عید سعید فطر

بالاخره ماه رمضون تموم شد و روزی رسید که مامان اینا دیگه از صبح می خوردند و می گفتند عید فطر شده. ما از صبح عید فطر رفتیم خونه بابابزرگ و مامان بزرگ و من از تلویزیون، مراسم نماز عید فطر رو تماشا کردم که برام جالب بود. بعدش خاله و دایی هم اومدند پیشمون و جمعمون جمع شد. ناهار هم مامان بزرگ یه آبگوشت خوشمزه بار گذاشته بود که به همه چسبید. خلاصه که به من در این عید سعید فطر خیلی خوش گذشت. عیدی هم از خاله ام، یک لباس تابستونی خوشگل گرفتم. دستش درد نکنه. این عکس من در روز عید فطر با لباس عیدیمه که خیلی ازش خوشم اومد: اینم منم در صبح عید فطر و مراسم نماز عید فطر که داره از تلویزیون پخش میشه: ...
6 خرداد 1399

آفتاب گرفتن در بالکن

تو بهار که هواها گرمتر شد، مامان و مامان بزرگ منو گاهی می بردن تو بالکن برای مدت کوتاه که هم هوا بخورم و هم پاهام و دستهام آفتاب بخورن. چون آفتاب برای رشد من خوبه و بهم ویتامین دی میده. منم از بالکن مناظر اطرافم رو تماشا می کنم و برام خوشاینده. اینم عکس من در بالکن در حال آفتاب گرفتن با کلاه مخصوصم که هم برای حمومه و هم جلوی تابش آفتاب به صورتم رو می گیره: ...
1 خرداد 1399